THIS IS صبح که آفتاب YOU MUST KNOW

this is صبح که آفتاب you must know

this is صبح که آفتاب you must know

Blog Article

یک روز صبح که آفتاب به نرمی از پشت پنجره به داخل می‌تابید، پرنده‌ای کوچک روی نرده نشست و به داخل اتاق نگاه کرد. شاید به دنبال چیزی بود، شاید هم فقط آمده بود تا دنیا را از زاویه‌ای دیگر تماشا کند. در همان لحظه، مردی در خیابان قدم می‌زد و به این فکر می‌کرد که اگر هر سنگفرش خیابان می‌توانست داستانی تعریف کند، چه چیزهایی می‌گفت؟

در طرف دیگر شهر، پیرزنی در حال آب دادن به گلدان‌های کوچک کنار پنجره‌اش بود. او به گل‌هایش نام‌هایی داده بود و با آن‌ها صحبت می‌کرد. کسی نمی‌دانست که آیا گل‌ها پاسخ او را می‌دادند یا نه، اما او هر روز این کار را انجام می‌داد، انگار که زبان آن‌ها را می‌فهمد.

در یک کتابخانه‌ی قدیمی، دختری بین قفسه‌ها می‌گشت و به دنبال کتابی می‌گشت که هنوز هیچ‌کس آن را نخوانده باشد. او اعتقاد داشت که هر کتابی که خوانده نشده، در انتظار کسی است که آن را کشف کند. دستش را روی کتابی پر از گرد و غبار گذاشت و صفحه‌ی اول را ورق زد.

در یک کافه‌ی کوچک، نویسنده‌ای پشت میزی نشسته بود و با خودکار روی یک دفترچه چیزی می‌نوشت. او به این فکر می‌کرد که شاید زندگی یک داستان بی‌پایان است که هر کس بخش کوچکی از آن را می‌نویسد. آیا داستان او هم روزی توسط کسی خوانده خواهد شد؟

هم‌زمان در قطاری که به سمت مقصدی نامعلوم حرکت می‌کرد، مردی از پنجره به بیرون خیره شده بود. او به کوه‌ها و رودخانه‌هایی که از آن‌ها عبور می‌کرد نگاه می‌کرد و به این فکر می‌کرد که آیا کسی دیگر هم همین منظره را از همین زاویه دیده است؟

در باغی دورافتاده، سگی کنار درختی خوابیده بود و در خواب پاهایش را تکان می‌داد. شاید در حال دویدن در دنیایی خیالی بود، دنیایی که پر از عطر استخوان‌های پنهان شده و چمنزارهای بی‌پایان بود.

و در همین لحظه، کسی که این متن را می‌خواند، ممبر تلگرام شاید برای لحظه‌ای مکث کند و از خود بپرسد که تمام این اتفاقات چه ارتباطی با هم دارند. اما شاید پاسخ این باشد که زندگی پر از لحظات پراکنده‌ای است که تنها وقتی کنار هم قرار می‌گیرند، یک داستان واقعی را شکل می‌دهند.

Report this page